روزای اولی که مدرسه میرفت تا مدتها جای نقطههای " ن" و " ب" رو تو کلمهها جابه جا مینوشت. مثلا " بابا" رو مینوشت " نانا". نسبت به من و برادرم که سریعتر از بچههای دیگه یاد میگرفتیم و مینوشتیم اون خیلی کند پیش میرفت. معلم کلاس اولش به مادرم گفته بود نیاز به تلاش زیادی داره. حتی یادمه ما تو عالم بچگی وقتی از تمرین کردنای زیاد و اشتباه نوشتناش خسته میشدیم بهش میگفتیم " چقد خنگی تو!!"
ولی اون بدون توجه به حرفای دیگران به کار خودش ادامه میداد. تمرین میکرد، اشتباه مینوشت ولی ناامید نمیشد. انگار گوشهاش حرفهای دیگرانو نمیشنید. انگار تو یه عالم دیگه بود که فقط یه مسیر مشخص داره و فقط یه نفر فرمانرواشه؛ خودش!
بارها دیدم تو مسیرش خسته شد ولی دست از کار نکشید. یه مدت استراحت میکرد و دوباره به راهش ادامه میداد.
وقتی روز و شب برای کنکور درس میخوند و برادرم بهش میگفت خسته نمیشی اینقد میخونی!؟ میگفت ترجیح میدم الان عرق بریزم تا بعدا اشک!
همهی زندگیش بدون جلب توجه آهسته و پیوسته پیش رفت و خدا رو شکر به هرچیزی که خواست رسید. تنها کسیه که وقتی قصد رسیدن به چیزی رو میکنه حاضرم قسم بخورم بهش میرسه، بدون شک.
اون دختر کوچولویی که حالا بزرگ شده و تز ارشدشو از یکی از دانشگاههای خوب تهران آورده و بهم نشون میده خواهرمه. خواهری که عمیقا بهش افتخار میکنم و به پشتکار و روحیه ش غبطه میخورم.
وقتی رساله شو باز کردم و ورق زدم رسیدم به این صفحه:
بازدید : 883
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 3:21